مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مریم عشق مامانی و بابایی

عید 94

عزیز دلم سلام ...منو ببخش که از هجده ماهگی وبلاگتو آپ نکردم راستش با وجود شما اصلاً نمی تونم به کامپیوتر نزدیک بشم الانم ساعت سه بامداد هستش و شما در خواب نازی و منم از فرصت استفاده کردم و چند تا از عکسهای نازتو گذاشتم تو وبلاگت...تقریباً اواسط دی ماه برای همیشه با شیر مادر خداحافظی کردی عزیزم....هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر راحت با این موضوع کنار بیای مخصوصاً اینکه به صورت کامل شیر رو قطع کردم .از همون شب اول آروم کنارم خوابیدی بدون هیچ گله و شکایتی فقط بعضی موقع ها هق هق می کردی و بغض گلوتو می گرفت اما جلوی خودتو می گرفتی ...واقعاً برام سخت بود گاهی اوقات دلم برای شیر دادن به شما عروسک کوچولو تنگ میشه اما چاره ای نیست و پروسه ای هستش که باید ...
19 فروردين 1394

18 ماهگی گل دخترم

بله دخترم درسته شما 18 ماهه شدی اونم خیلی زود...ماشاالله هزار ماشاالله خیلی زرنگی و تمامی صحبتهای مامان رو  درک می کنی و هر کاری ازت میخوام سریع انجام میدی و متوجه می شی...همچنان عاشق حمام رفتنی...چند روز دیگه باید بریم برای چکاپ و واکسن 18 ماهگیت ...خدا میدونه که چقدر عاشق خرابکاری هستی مدام باید از توی کابینت ها و کمدهای کفش و لباس بکشمت بیرون...من غیر از جمع کردن ریخت و پاشهای شما به هیچ کار دیگه ای نمیرسم...وقتی بیداری باید چهار چشمی مواظبت باشم و گرنه خدا میدونه چی میشه...یکم جیغ می کشی که البته اونم به خاطر اینه که نمی تونی حرف بزنی و منظورتو بگی...یه اخلاق بدی که داری اینه که بچه های کوچیک تر از خودتو اگه حواسم نباشه میزنی و هر چ...
4 آذر 1393

ورود به 17 ماهگی

عزیزم ورودت به هفدهمین ماه زندگیت رو تبریک می گم...انشاالله هر روز شادتر از دیرووز ببینمت ...هر روز که میگذره بیشتر عاشقت می شم ...عاشق خنده هات عاشق مامان گفتن هات عاشق شیطونی هات و عاشق ...بسیار بلا شدی مریم جونم و روی هر کاری که حساسیت نشون میدم بیشتر تاکید می کنی مثلاً میری روی مبل و میزها و یه نگاه به من و بابا می کنی و اگه حواسمون نباشه خودت رو میندازی پایین ....دو تا دندون کنار دندون های نیش داری در میاری ...در روز هزار بار صدام می کنی و می گی ماما تا میگم جان لب هات رو غنچه می کنی و چند تا کلمه نامفهوم می گی و این پروسه هزار بار در روز تکرار می شه اینم چند تا عکس جدید از شما توی این عکس شما با قیافه خیلی جدی وسایلتو روی میز تل...
14 مهر 1393

بدون عنوان

سلام دخترم ورودت رو به 16 ماهگی تبریک می گم دومین مسافرتت رو هم به تهران شمال و اردبیل رفتیم...تقریباً 9 روزی رو توی مسافرت بودیم اول از همه رفتیم تهران خونه خاله های مهربونت بعد هم همگی با هم رفتیم اردبیل و آستارا و ...شکر خدا توی مسافرت دختر نسبتاً خوبی بودی و بهمون واقعاً خوش گذشت ...اینم چند تا عکس جدید از شما           اینم یه مدل از خوابیدنات ... ...
22 شهريور 1393

بدون عنوان

کم کم داریم به آخرای 15 ماهگیت می رسیم دخترم...روزهای شیرین با تو بودن داره مثل برق و باد می گذره مطمئنم دلم برای شیرین کاریها و این روزهای قشنگت تنگ میشه ...متاسفانه زیاد نمیذاری ازت عکس بگیریم و از دوربین فرار می کنی اما ما سعی خودمونو می کنیم که از این روزای قشنگت تا می تونیم یادگاری داشته باشیم...ماشالله راه رفتنت خیلی بهتر شده و مسلط تر راه می ری و هر جا که من میرم دنبالم میای،به شیطونی هات هم روز به روز اضافه می شه عاشق گردش و رفتن به پارک هستی و به محض اینکه متوجه میشی میخوایم بریم بیرون بغل هر کسی باشی اون فرد رو می بوسی و ازش تشکر می کنی ...تا صدات می کنم میگی بله این کلمه رو خیلی واضح میگی حتی بعضی اوقات اسم فردی دیگه رو هم که صدا ...
28 مرداد 1393

14 ماهگی مریم جون

بالاخره اومدم عزیزم.اومدم بگم بالاخره شما راه افتادی البته هنوز در حد پنج شش قدم ...خیلی بامزه راه میری و در عین حال سعی می کنی تعادلت رو حفظ کنی...همونطوری که از عکس اولی هم معلومه عاشق نشستن پشت کامپیوتر و ادای من رو در آوردنی...کار خطرناکی یاد گرفتی و اونم اینه که میری روی مبلا و میزها می شینی و اگه حواسمون بهت نباشه از اون بالا می افتی پایین چون هنوز یاد نداری چجوری بیای پایین...فعلاً همون 8 تا دندون رو داری و از دندون جدید خبری نیست...           ...
3 مرداد 1393

شیرین کاریهای شما

سلام عزیزم بالاخره یه فرصت مناسب پیدا کردم و بیام از پیشرفت های شما بنویسم (الان شما خوابی)اول از همه اینکه هنوز راه نمیری اما یه چند ثانیه ای می ایستی و همینطور از وسایل می گیری و به کمک اونها راه می ری...از هر پارچه ای به عنوان جانماز استفاده می کنی و الله اکبر می گی و به سجده می ری و به اصطلاح نماز می خونی ...معنی کلمات بینی و چشم رو هم می فهمی و اگه ازت بپرسم چشمت کجاست سریع اونو با اشاره انگشت نشون می دی...با صدای هر زنگ تلفن به سمت تلفن حمله ور میشی و اگر من زودتر از شما اونو بردارم با جیغ و گریه اعتراض می کنی...در ضمن دو تا دندون دیگه داری از فک پایین در میاری و یک کوچولو اعصاب نداری...عاشق حموم رفتن هستی و اگه ببرمت حمام با جیغ و فری...
27 خرداد 1393

مریم جون تا این لحظه ، 1 سال و 1 روز سن دارد

تولدت مبارک دختر عزیزم یکسال پیش در همچین روزی به دنیا اومدی و به زندگی من و بابا جون رنگ و بوی دیگه ای بخشیدی یکسال با همه شیرینی هاو سختی هاش گذشت چه زود گذشت...دیگه برای خودت خانمی شدی خیلی از جملاتی که بهت میگم رو می فهمی و به حرفم گوش میدی...خیلی خیلی بلا شدی و مامان از دست شما یک لحظه آروم و قرار نداره و مدام باید مواظبت باشم وگرنه کار دست خودت می دی...یکی دیگه از کارات اینه که تا من و بابا جون نماز می خونیم شماهم جانمازو بر میداری و جلوت پهن می کنی و به سجده میری ... اگه خدا بخواد جمعه مورخ شانزدهم خرداد سال 93 میخوایم تولد دونفره شما و سوگند جون رو باهم بگیریم... قول میدم بعد از تولدت بیام و عکساتو بزارم راستی قدت در ی...
13 خرداد 1393

روزهای پایانی یک سالگی

سلام عزیز دلم باورم نمی شه کم کم داره یکسال از اومدنت می گذره....یک سال باهمه خوشی ها و سختی هاش...خیلی زود گذشت دخترم...از این روزات بگم که خیلی خیلی بلا شدی از همه چی می گیری و بلندمی شی،به همه جا سرک می کشی،خلاصه غیر قابل کنترل شدی...هنوز همون 6 تا دندون رو داری و از دندون جدید خبری نیست...عاشقتم عشق من ...راستی روز پدر رو پیشاپیش از طرف خودم و خودت به بابا جون تبریک می گم... ...
21 ارديبهشت 1393